درباره‌‌ی شاید فردا نباشه (قصه‌های خوب و خواندنی)

وارد يك شهر شدم شهري گرم و سياه و دودآلود. كنار دروازه‌ي شهر يك گروه موسيقي براي استقبال آماده ايستاده بود. افراد گروه لباس‌ها و سر و وضع عجيبي داشتند. لباس‌هايشان پاره پاره بود و كلاه‌هاي كجي روي سرشان گذاشته بودند. شيپورهايشان هم كهنه و شكسته بود. رئيس آن‌ها تا مرا ديد با صداي بلند گفت: « عاليجناب وارد شهر مي‌شود، گروه براي احترام، شروع...!»

آخرین محصولات مشاهده شده