درباره‌‌ی شاهزاده سنگی و چند داستان دیگر (زیباترین داستان‌های 1001 شب 1)

«هفت‌صد سال اولي كه در اين خمره بودم، با خودم عهد كردم هركس مرا آزاد كند، او را از مال دنيا بي‌نياز كنم، اما هيچ‌كس مرا آزاد نكرد. در هفت‌صد سال دوم با خودم گفتم كه هركس مرا از اين خمره بيرون بياورد، او را صاحب تمام گنج‌هاي زمين مي‌كنم. اما باز اين اتفاق نيفتاد. در طول چهارصد سال بعد مدام به خودم مي‌گفتم حالا ديگر هركس مرا از اينجا رها كند، او را به هر شيوه‌اي كه خودش تعيين كند، مي‌كشم. و قرعه به نام تو افتاد.» بلندبلند خنديد. گفت: «حالا ديگر آماده‌ي مرگ شو.»

آخرین محصولات مشاهده شده