درباره‌‌ی سگ سیاه

روزي سگ سياهي به ديدن خانواده‌ي هوپ آمد. اولين كسي كه او را ديد، آقاي هوپ بود. آقاي هوپ فرياد كشيد: واي خداي بزرگ! و ناني كه در دست داشت، از دستش افتاد. او بي معطلي با پليس تماس گرفت و گفت: سگ سياهي به بزرگي يك ببر، جلوي خانه‌ي ماست. پليس خنديد. آقاي هوپ پرسيد: حالا بايد چه‌كار كنم؟ پليس جواب داد از خانه بيرون نرويد. و گوشي را گذاشت.

آخرین محصولات مشاهده شده