درباره‌‌ی سفر کشتی بامدادنورد (ماجراهای نارنیا 5)

مرد غريبه با عصبانيت پا به زمين كوبيد و گفت: اي احمق‌ها! همين حرف‌ها بود كه مرا به اين جزيره كشاند، ولي كاش بين را غرق مي‌شدم يا اصلا به دنيا نيامده بودم. مي‌شنويد چه مي‌گويم؟ اينجا روياها - روياها، مي‌فهميد؟‌ زنده مي‌شوند، واقعيت پيدا مي‌كنند. نه آرزوها، خواب‌ها.

آخرین محصولات مشاهده شده