درباره‌‌ی زبان نجات‌یافته (حکایت 1 نوجوان)

تابستان 1915 براي بازديد به بلغارستان سفر كرديم. خانواده مادر اغلب آن‌جا بودند. دلش مي‌خواست ميهنش و محلي را كه در آن هفت سال با پدر خوشبخت زندگي كرده بود، ببيند. از يك هفته پيش از آن هيجاني سراپاي وجودش را دربرگرفته بود كه من علت آن را نمي‌فهميدم. حالتي ديگر غير از حالاتي كه هميشه در او شاهدش بودم، داشت.از دوران كودكي‌اش در روس چوك بسيار سخن مي‌گفت. مكاني كه من هرگز فكرش را هم نمي‌كردم برايش به خاطر خاطراتي كه از آن داشت، ناگهان اهميتي فوق‌العاده يابد. يهوديان مهاجر اسپانيايي كه من در انگلستان و وين مي‌شناختم هيچ كدام اهميتي به روس چوك نمي‌دادند و هميشه با تحقير از آن ياد مي‌كردند.

آخرین محصولات مشاهده شده