درباره‌‌ی رویای توسکستان

سوار بر اسب در حاشيه مزرعه پيش رفت. گندم‌ها بلند و طلايي شده و وقت درو كردنشان فرا رسيده بود. كاش غصه‌هايش را همراه با گندم‌ها درو مي‌كردند كاش دلتنگي‌ها حجمي داشتند و لبريز مي‌شدند... در سكوت با غمي ته چشمانش به نقطه‌اي خيره ماند. ديگر در آن‌جا ماندن فايده‌اي نداشت. بايد برمي‌گشت و كار و زندگي‌اش را از سر مي‌گرفت. مي‌دانست كه ناچار است روزهاي سخت‌تري را در شهرش تجربه كند، در شهري كه از گوشه و كنارش با او خاطره داشت. خاطراتي شيرين كه اكنون فقط موجب آزارش مي‌شدند...

آخرین محصولات مشاهده شده