درباره‌‌ی روانکاو و داستان‌های دیگر (مجموعه داستان)

معني انكارش را نفهميدم. شايد خودش هم نمي‌فهميد. نوك كمربندش را گرفته بود و آن را به زانوهاش مي‌زد؛ درست بگويم به زانوي راستش، آخر پاهاش را روي هم انداخته بود. بعد شروع كرد به حرف زدن از رويا. گفت فقط يك بار كابوس ديده، آن هم در سال‌هاي كودكي. حرف‌هامان دوباره گل انداخت و من سات را از ياد بردم؛ عشاي رباني را فراموش كردم.

آخرین محصولات مشاهده شده