درباره‌‌ی راز سایه

يک بار داستاني در مورد زني خواندم که در درياچه اي شنا مي کرد در حالي که سنگي در دست داشت. وقتي به وسط درياچه رسيد، وزن سنگ رفته رفته او را به زير آب کشيد. مردمي که از ساحل نظاره گر او بودند، فرياد زدند: آن سنگ را رها کن. اما آن زن همچنان سنگ را در دست داشت و رفته رفته غرق مي شد. مردم با صداي بلندتر فرياد مي زدند: آن سنگ را رها کن. اما باز هم آن زن با در دست داشتن سنگ، مي کوشيد شنا کند و خود را نجات دهد. مردم دوباره از او خواستند که سنگ را رها کند. زن که از نظرها پنهان شده بود، براي آخرين بار صدايش به گوش رسيد که گفت: نمي توانم. اين سنگ مال من است.

آخرین محصولات مشاهده شده