درباره‌‌ی رازهای آپارتمان فرژ (نازلی و شهرش استانبول)

ناگهان بچه‌اي را ديدم كه در خيابان خالي راه مي‌رفت. در آن شب بي‌نظير، روبه‌روي من، انگار روي صحنه قدم مي‌زد و سفيدي برف او را روشن مي‌كرد. وقتي با دقت بيشتري نگاه كردم فهميدم آن بچه عثمان است. برف روي موهايش نشسته بود. چيزي را با دقت توي دستش نگه داشته بود. پنجره را كمي باز كردم و صدايش زدم: «عثمان! عثمان كجا داري مي‌ري؟ عثمان برگشت ونگاه كرد: «مي‌رم مهموني آپارتمان فرژ.» پاكت توي دستش را توي هوا تكان داد: «دعوتنامه براي دو نفر. براي امشب. مادام آنجل برام فرستاده. » مادام آنجل براي تو دعوتنامه فرستاده! خيلي تعجب كرده بودم. ما بچه‌هاي دبستاني بوديم. اصلا فكرش را هم نكرده بودم كه مادام آنجل ممكن است عثمان را بشناسد. عثمان با كت ‌و ‌شلوار سياهش همان‌طور وسط دانه‌هاي برف كه مثل پروانه‌ها پرواز مي‌كردند، ايستاده بود. هرگز حالتش را فراموش نمي‌كنم. كفت: «بيا با هم بريم. دعوتنامه براي دو نفره»

آخرین محصولات مشاهده شده