درباره‌‌ی دیوار (مجموعه داستان)

توم بي‌آنكه به من نگاه كند دستم را گرفت. ‹‹پابلو من از خودم مي‌پرسم... از خودم مي‌پرسم آيا راست است كه آدم نيست و نابود مي‌شود؟›› من دستم را بيرون كشيدم و گفتم:‹‹كثافت‌مآب. ميان پايت را نگاه كن.›› به قدر يك حوضچه آب بين پاهايش بود و قطره‌ها از شلوارش مي‌چكيد. به حال وحشت‌زده گفت: اين چيست؟ گفتم تو شلوارت شاشيدي. از جا در رفت و گفت:‹‹راست نيست. من نمي‌شاشم. من چيزي حس نمي‌كنم.››

آخرین محصولات مشاهده شده