درباره‌‌ی دل کور

در آسمان هوا برق مي‌زد و غرش رعد با رگبار و باد قاطي بود. پسر كوچك سر برگردانده بود و طوفان را نگاه مي‌كرد. داربست مو، حوض بيضي،آجرهاي نظامي، باغچه‌هاي حياط، همه چيز زير طوفان و باد و باران شسته مي‌شد. ناگهان باران بدي كه روي تار و پود خانه مي‌ريخت پسر كوچك را لرزاند و ياد شبي انداخت كه پدرش مرده بود. وقتي يكهو برگشت و دوباره رسول را نگاه كرد، كار از كار گذشته بود. رسول چاقو را باز كرده بود و گلوي خودش را روي كاغذ مختار بريده بود.

آخرین محصولات مشاهده شده