درباره‌‌ی دختر گرگ ها

موهاي گردن دخترک سيخ و چشمانش از تعجب گشاد شد. امراک گوش‌هايش را با عصبانيت جلو داد و دخترک يادش آمد که چشمان گشاد شده از نظر گرگ به معناي ترس بود. خوب نبود که مياکس ترسش را پيش او بروز بدهد. حيوانات به ترسوها حمله مي‌کردند. سعي کرد چشم‌هايش را تنگ کند، ولي به خاطر آورد که اين کار هم درست نبود. چشمان تنگ نشانه‌ي خباثت بود. در اوج نااميدي به ياد آورد که کاپو وقتي با خطر روبه رو شده بود، جلو آمده بود. مياکس درست به طرف امراک پريد. وقتي صداي بچه گرگ را که عاشقانه تمناي توجه مي‌کرد، با زوزه و خرخر تقليد مي‌کرد، قلبش ديوانه‌وار مي‌تپيد. بعد دخترک روي شکمش افتاد و با محبت به امراک زل زد.

آخرین محصولات مشاهده شده