درباره‌‌ی دختری که می خواست پرنده باشد

نازنين کوچولو در بهار و تابستان و پاييز پشت پنجره مي نشست و به پرواز گنجشکها، پرستوها، کبوترها و… نگاه مي کرد. هر وقت پرنده ها را مي ديد از مادرش سؤال مي کرد که آنها از کجا مي آيند. شبها آنقدر به پرنده ها فکر مي کرد تا خوابش مي برد. همين که پدرش به خانه مي آمد، با شادي پيش او مي رفت و مي گفت که دوست دارد يک پرنده باشد و پرواز کند. يک روز مادرش به او گفت که بزودي او هم مي تواند پرواز کند و به هر کجا که بخواهد برود. سرانجام نازنين کوچولو به آرزويش رسيد و… .

آخرین محصولات مشاهده شده