درباره‌‌ی دایناسور خوب

يك شب، پوپا با زدن آرنج او را به فضاي باز مزرعه برد. «خيل خوب حالا قدم بزن.» همهن‌طور كه آرلو مضطرب توي تاريكي ايستاده بود، يك حشره روي بيني‌اش نشست. «پوپا پوپا!» پوپا به آرامي حشره را فوت كرد و او روشن شد.

آخرین محصولات مشاهده شده