درباره‌‌ی خیابان شکرچیان (نامه‌هایی از پراگ)

بر صندلي سينماي بچگي / نوجواني، آدم احساسش را در برابر زيبايي تصويري كه بر پرده گسترده بود، به صورت لبخندي و نگاهي با دوستي كه در كنار او نشسته بود در ميان مي‌گذاشت... آن دوست ديگر در كنار ما نيست، ولي آدم يك‌جورهايي آرزو دارد كه بر عرصه اين سياره بسيار پرتكاپو و ناآرام، در ميان اين همه حرف‌هايي كه با اوضاع روز در «سنخيت» كامل است، اين نوع حرف‌هاي پرت و به دور از آداب و احوال زمانه (كه آدم چه خوب در جريان آن هست) ذره‌اي، چه مي‌دانم، معني و قدر داشته باشد. در همان حدي كه لبخندي را برانگيزد، همين...

آخرین محصولات مشاهده شده