درباره‌‌ی خروس و روباه و قصه‌های دیگر (قصه‌های پندآموز کهن)

روزی روزگاری، کشاورزی بود که اسبی داشت. حالا، اسب بیچاره خیلی پیر و مریض شده بود؛ بنابراین کشاورز فکر کرد که با این اسب پیر دیگر هیچ سودی برای او ندارد. کشاورز از آن به بعد با اسب بارهایش را می‌‌کشید. ولی بعد از مدتی، کشاورز از اسب خواست تا از خانه‌‌اش برود و در جنگل زندگی کند. اسب خیلی غمگین شد و شروع به گریه کرد. او فکر کرد: «حالا که من پیر و نیازمند هستم، اربابم این‌‌قدر با من بدرفتاری می‌‌کند.» اسب به اربابش گفت: «ارباب من همیشه خدمتکار وفاداری برای شما بوده‌‌ام. من روزها و سال‌‌های زیادی، خیلی سخت برای شما کار کرده‌‌ام. چه‌‌طور می‌‌توانید از من بخواهید در این سن‌‌وسال از خانه‌‌تان بروم؟ آیا این پاداش وفاداری و سخت‌‌کوشی من است؟»

آخرین محصولات مشاهده شده