درباره‌‌ی حالا وقت دویدن است

در ميان روستايي ايستاده‌ام كه انگار نه انگار روزي در آن زندگي مي‌كرده‌ام. ديگر چيزي از روستاها باقي نمانده. ديگر از بچه‌هايي كه مقابل در خانه‌ها بازي مي‌كردند اثري نيست. ديگر از اجاق‌هاي غذا اثري نيست. ديگر از خنده‌ها اثري نيست. از قصه‌هاي بابابزرگ اثري نمانده. از آغوش مامانم اثري نمانده. او را روي خاك پيدا مي‌كنم. آماي با صورت روي زمين دراز كشيده. دست‌هايش طوري رو به جلو كشيده شده كه انگار مي‌خواسته چيزي را چنگ بزند. پشتش با لخته‌هاي خون پوشيده شده. او را با احتياط برمي‌گردانم و سرش را بالا مي‌آورم. اسم مرا صدا نمي‌زند. به من نگاه نمي‌كند. ديگر هرگز صدايم نخواهد كرد؛ ديگر هرگز مرا نمي‌بيند؛ آماي مرده.

آخرین محصولات مشاهده شده