درباره‌‌ی تضادهای درونی

نبرد دردناكي بود. آفتاب بود و آفتاب بود و آفتاب. و سراب در پي سراب. خورشيد، دست‌هاي حرارت را به جانب دو لكه‌ي نيمه‌جان، در پهناي نمك، دراز كرده بود. و چون تشنه‌اي، ته‌مانده‌ي قطره‌هاي آب‌هاي جسم‌شان را مي‌ليسيد. صداي دائم ماشين‌ها بود و زبان‌هاي كاغذيني كه بر خاك مي‌افتاد. ماشين‌ها له‌له زنان، دانش خام خود را به انسان گرفتار عدد پس مي‌دادند، و زيرسيگاري‌ها پر و خالي مي‌شد. ـ دخترم... دخترم... ـ سه روز، يا چهار روز، يا پنج روز... ـ نزديك شده‌ايم، خيلي نزديك، قربان! ـ فكر مي‌كنيد چقدر طول بكشد تا پيدا بشود؟ ـ رسيده‌ايم، قربان! دو رقم است. ـ نه... نه... ـ چه اشتباهي. ـ چه... اشتباهي... اش ـ ت با...

آخرین محصولات مشاهده شده