درباره‌‌ی بچه دیو خواب است

وقتي توي باغ پريد نفسش بالا نمي‌آمد. عرق از هفت بندش مي‌چكيد و تنش لخت و سنگين شده بود. شايد يك ساعت همان‌جا نشست و تكان نخورد. بعد، آرام آرام هوش و حواس و توانش را بازيافت و وقتي مطمئن شد هيچ‌كس در آن حوالي نيست و باغ در سكوت خوفناكي غوطه‌ور شده، از جا برخاست.

آخرین محصولات مشاهده شده