فرض کن بهترين دوستت را به قتل رسانده‌اي؛ چه حسي دارد؟ تصور کن فکر مي‌کني بهترين دوستت را به قتل رسانده‌اي و بقيه هم همين‌طور فکر مي‌کنند. فرض کن حقيقتي که تو در ذهن داري اصلا براي کسي اهميت ندارد. بعد از اينکه لوسي در حال پرسه زدن در خيابان‌ها، آغشته به خون بهترين دوستش، سوي، پيدا مي‌شود. همه فکر مي‌کنند او يک قاتل است. لوسي و سوي دختران طلايي شهر کوچک خود در تگزاس بودند؛ زيبا باهوش و حسادت برانگيز. لوسي با يک مرد رويايي و ثروتمند ازدواج کرد. سوي محبوب همه بود، به خصوص بين مردان شهر. سال‌ها از آن شب و حشتناک مي‌گذرد، شبي که لوسي نمي‌تواند چيزي از آن به خاطر بياورد و از آن زمان به لس‌آنجلس نقل مکان کرده و زندگي جديدي‌ را آغاز کرده است.