درباره‌‌ی افسانه‌های مردم نروژ (مجموعه داستان)

در زمان‌هاي قديم كشاورز فقيري زندگي مي‌كرد كه بچه‌هاي زيادي داشت و نمي‌توانست براي بچه‌هايش غذا و لباس كافي فراهم كند. همه بچه‌هاي او زيبا بودند اما زيباتر و دوست داشتني‌تر از همه ، كوچك‌ترين دخترش بود. عصر يك روز پاييزي كه برگ درخت‌ها در حال ريختن بود و هواي بيرون خيلي درهم و برهم و تاريك بود و باران مي‌باريد و باد مي‌وزيد، ناگهان ديوارهاي كلبه لرزيدند. خانواده كشاورز دور آتش نشسته بودند و هر كس مشغول كاري بود كه ناگهان صدايي شنيدند. كسي سه ضربه به شيشه پنجره زد. كشاورز رفت بيرون تا ببيند كيست و وقتي در را باز كرد، ديد خرس سفيد و بزرگي بيرون ايستاده است.

آخرین محصولات مشاهده شده