درباره‌‌ی استادان زندگی و داستان‌های دیگر (مجموعه داستان)

وقتي كه او با عجله از اتاقم در رفت، من به كنار پنجره رفتم، دستم را كه هنوز از مشتي كه به جمجمه‌اش زده بودم درد مي‌كرد و گرم بود روي شيشه گذاشتم تا خنك بشود. او زير پنجره‌ام ايستاده بود و به من اشاره مي‌كرد. پنجره را گشودم و پرسيدم: ـ ديگر چه ميل داريد؟

آخرین محصولات مشاهده شده