درباره‌‌ی اسب پرنده و چند داستان دیگر (زیباترین داستان‌های 1001 شب 3)

ملكه زير لب چيزي گفت و دست‌هايش را از هم باز كرد. ناگهان قامتش به اندازه‌ي كوهي بلند شد، دست‌هايش به بال‌هاي سياه بزرگي تبديل شدند و سرش به شكل اژدهايي درآمد. بدرباسم بي‌درنگ برگشت و شروع كرد به دويدن. از شهر خارج شد. داشت با تمام قدرت در بيابان مي‌دويد كه احساس كرد صداي بال‌هاي اژدها را مي‌شنود. چند لحظه بعد اژدها مقابل او روي زمين نشست. بدرباسم برگشت و در جهت مخالف شروع كرد به دويدن كه يك‌دفعه پنجه‌هاي بزرگ اژدها را دورِ بدنش احساس كرد. اژدها او را از زمين بلند كرد و به آسمان برد...

آخرین محصولات مشاهده شده