درباره‌‌ی اسب زیبای من

در يک دشت بزرگ، در کنار چادرهاي يک ايل چادرنشين، پسر کوچکي روي تخته‌سنگ بزرگي منتظر نشسته بود. پدرش رفته بود تا براي او اسبي بخرد. پسرک به جاده که به طرف تپه‌ي بزرگي مي‌رفت، نگاه مي‌کرد. او با خود مي‌انديشيد که چه اسبي مي‌خواهد؛ او به رنگ اسب که سفيد يا سياه باشد و به يال‌هايش مي‌انديشيد و با خود مي‌گفت که اسبش بايد بزرگ و قوي باشد وگرنه به پدرش خواهد گفت که آن اسب را نمي‌خواهد. سرانجام پدرش با بچه‌اسبي قهوه‌اي‌رنگ از راه مي‌رسد و به پسر مي‌گويد که اين اسب احتياج به مراقبت دارد، زيرا به تازگي مادرش را از دست داده است. پسر نيز با آن که آرزوي اسبي بزرگ و قوي را دارد، بچه‌اسب را مي‌پذيرد.

آخرین محصولات مشاهده شده