درباره‌‌ی از راه یخ رفتن

پدربزرگ يازده سالِ آزگار را توي صندلي‌اش ماند؛ بعد، بلند شد و به مسافرخانه‌ي پشتِ چهارديواري‌اش رفت‌ و خوراکي، حتماً ماهي، اُرد داد و، وقتي که آمد حساب کند، ديد پولِ جيبش ديگر به حسابي نمي‌آيد و اسکناس‌هايش سال‌ها پيش از رده خارج شده. پس، به خانه‌ي خواهربزرگه‌اش رفت و گرفت خوابيد و دوباره تن زد از بلند شدن. عقلِ مادربزرگ ديگر قد نمي‌داد، اما عقلِ عمه‌بزرگه‌م چرا. مادربزرگ هر روز مي‌آمد و سعي مي‌کرد پدربزرگ را از خرِ شيطان پياده کند، اما گوشِ طرفْ هيچ بدهکار نبود. مادربزرگ، بعد از نه ماه، ديگر به جاي هر روزِ هفته فقط يک روز در هفته مي‌آمد و اين قصه دراز شد تا چهل‌ودو سال. هفته‌ي سالگردِ پنجاهمِ ازدواجشان که رسيد، دو بار و دو روزِ پشتِ هم آمد، چون‌که سالگرده افتاده بود يک روز قبل از موعدِ هفتگي‌شان. سفر روي‌هم‌رفته طول مي‌کشيد، چون‌که مادربزرگ هميشه سوارِ تراموا مي‌آمد، اما تراموا را بعد از چند سال جمع کردند، ريل‌هايش را از کفِ خيابان کندند، و اتوبوس‌رو راه انداختند. هر باري که مادربزرگ مي‌آمد، چکمه‌هاي پدربزرگ را مي‌آورد و نشانِ او مي‌داد، به اميدِ آن‌که وادارش بکند بپوشدشان و بلند بشود بروند...

آخرین محصولات مشاهده شده