درباره‌‌ی اردک سحرآمیز (کتاب‌های طلایی 1) داستان کوتاه

روزي بود و روزگاري بود. هيزم‌شکن فقيري بود که سه پسر داشت. وقتي که پسرهايش بزرگ شدند به آن‌ها گفت: «ديگر نمي‌توانم خرجتان را بدهم. خودتان بايد کار کنيد و خرج زندگي‌تان را در بياوريد، چون ديگر بچه نيستيد و براي خودتان مرد شده‌ايد .» آن وقت تبري به پسر بزرگش داد و گفت :« به جنگل برو و يک پشته هيزم بياورا» پسرهم قدري نان و آب و يک سيب برداشت تا در جنگل بخورد و تبر را بدست گرفت و رفت که هيزم بياورد .

آخرین محصولات مشاهده شده