درباره‌‌ی اتاق جیکوب

بتي فلاندرز نوشت «خب، البته...» و پاشنه‌اش را كمي بيش‌تر در ماسه‌ها فرو برد. «... چاره‌اي جز رفتن نبود.» جوهر آبي كمرنگ، كه آهسته آهسته از نوك طلايي قلمش مي‌تراويد، نقطه انتهاي جمله را پخش كرد. قلمش كه به كاغذ چسبيد، چشم‌هايش خيره ماند و كم‌كم اشك در آن‌ها حلقه زد. كل خليج لرزيد، فانوس دريايي تكان خورد و حس كرد كه دكل كرجي كوچك آقاي كانر، مثل شمع مومي در آفتاب خم مي‌شود. سريع پلك زد. اتفاق‌ها وحشتناك بودند. دوباره پلك زد. دكل صاف و امواج آرام بودند، فانوس دريايي هم عمودي بود، اما لكه پخش شده بود. خواند «... چاره‌اي جز رفتن نبود.» ...

آخرین محصولات مشاهده شده