درباره‌‌ی ابریشم و عشق

بهراد بي‌خبر اومد و ناغافل از زندگيم بيرون رفت. با فرشي كه آخرين گره‌هاشم از روي دلتنگي زدم. با اين‌كه چشمانم خيس بود اما بغض لحظه‌ي خداحافظي‌ام هرگز نشست و اشك‌هايم براي رسوا نشدنم بيش‌تر از هميشه صبوري كردن. كاسه‌ي آب رو كه پشت سرش ريختم و ماشينش از پيچ كوچه گذشت، بي‌اختيار زير لب زمزمه كردم. -اي واي بر اسيري كز ياد رفته باشد. در دام مانده و صيد و صياد رفته باشد. اون رفت بدون اين‌كه هرگز بفهمد بودنش بهم بال پرواز مي‌داد و رفتنش....

آخرین محصولات مشاهده شده