درباره‌‌ی آینده‌ کهن

به دادمان برسيد... آهاي... اگر مي‌شنويد...!» همه چيز از شنيدن همين فرياد شروع شد. فريادي که نبايد به گوش فرمانروا مي‌رسيد، اما رسيد. حالا فرمانرواست و ندايي که برايش روشن کرده هيچ‌چيز در مملکتش آن‌گونه نيست که مي‌انديشيده. حالا فرمانرواست و مواجه‌اش با شهري غريب، مردماني عجيب و روزگاري تيره و تار که گمان مي‌برده روشن و سپيد و اميدوارکننده است. شايد کسي باورش نشود موجوداتي کوتوله با تلألؤيي شبيه تکه‌هاي زغال گداخته با چهره‌هايي مچاله و اندامي ناموزون، با صداي جيغ‌مانند و سخن گفتن بسيار سريع و غريبشان بتوانند پاي ديوار خرابه‌اي در بيابان راوي روايتي مهم باشند که در سال‌هاي سال بعد، به گوش فرمانروا برسد. روايتي که شنيدنش فرمانروا ويران مي‌کند و از نو مي‌سازد. پادشاه پس از شنيدن اين قصه ديگر آن آدم سابق نيست و نخواهد شد. آن‌گونه که خواننده‌ي اين کتاب نيز احتمالا پس از خواندنش آن آدم سابق نخواهد بود.

آخرین محصولات مشاهده شده