درباره‌‌ی پرندگان می‌روند در پرو بمیرند (مجموعه داستان)

توي چمدان پر بود از اسباب بازي، عروسك، خرس‌هاي مخملي، كلاه‌گيس فرشته و تيله‌هاي رنگي. يك دست لباس بابانوئل هم بود: پيراهني قرمز با حاشيه‌اي سفيد، كلاه بي‌لبه‌ي منگوله‌دار و يك ريش سفيد مصنوعي. مرد چمدان را بست، دست دختر جوان را گرفت و شروع كردند به راه رفتن طرف بزرگراه قديمي، برف اسفالت را خيس كرده بود. جاده زير قدم‌هاشان مي‌درخشيد. خيلي زود با تابلويي رسيدند كه جهت و فاصله‌شان را با هامبورگ نشان مي‌داد: 65 كيلومتر. مرد نگاهي به نوشته انداخت، سرعتش را زياد كرد و با خوشحالي گفت: «تقريبا رسيديم».

آخرین محصولات مشاهده شده