درباره‌‌ی مرز (مجموعه داستان)

تازگيا فکر مي‌کنم ما مي‌ايستيم يه‌جا. زندگي مي‌آد قشنگ از رومون رد مي‌شه. ما مي‌خوايم نگهش داريم، نمي‌شه. مجبور مي‌شيم خودمون رو آويزونش کنيم. نه؟ زندگي مي‌ره مي‌ره و هي دور مي‌شه، ما رو هم تا يه جايي مي‌کشه، بعد که مي‌بينيم ديگه زورمون بهش نمي‌رسه، مي‌خوايم يه اثري روش بذاريم، يه چيزي بهش بديم كه لااقل اگه خودمون درجا مي‌زنيم، اونو با خودش ببره. مي‌فهمي چي مي‌گم؟» به من گفته بودند، ريسه‌هاي خيال و رويا را كه به هم ببافيد، داستان‌ها متولد خواهند شد. رنگ به رنگ، مثل پارچه‌ها. آن وقت زينت زندگي مي‌شوند، مثل همه‌ي چيزهاي قشنگ. بعدها فهميدم داستان‌ها زينت نيستند. پنچره هستند. پنجره‌هايي كه زندگي را جور ديگري به ما نشان مي‌دهند...

آخرین محصولات مشاهده شده