درباره‌‌ی شرایط وضو (داستان‌واره‌های احکام برای بچه‌ها 2)

نرگس که خيلي بي‌تاب بود، گفت: «کاردستي که درست کرديم ، نماز هم مي‌خوانيم .» نجمه گفت: «پس اجازه بده نماز مغربم را بخوانم.» نجمه نماز مغرب را خواند و دو تايي مشغول درست کردن کاردستي شدند. کارشان يک ساعت طول کشيد تا اين‌که يک قاب عکس با تزيينات زيبا درست کردند. يک نقاشي هم با کمک هم کشيدند و داخل قاب گذاشتند. نجمه نفس راحتي کشيد: «آخيش تمام شد!» روي زمين دراز کشيد و خيلي زود خوابش برد! «نجمه جان ، پاشو عزيزم !» مامان بود. نجمه چشم‌هايش را باز کرد: «صبح شده؟!» «نه عزيزم تازه شب شده!» مريم خانم گفت: «راستي نمازت را خوانده‌اي؟» نجمه از جا بلند شد: «هنوز نماز عشا را نخوانده‌ام. خوب شد يادم انداختي.» نجمه فوري از جا بلند شد، چادر نمازش را سر کرد، جانمازش را باز کرد. مي‌خواست دست‌هايش را بالا ببرد و الله اکبر بگويد که مريم خانم گفت: «پس وضو چي؟» نجمه گفت: «وضو دارم ، يک ساعت پيش وضو گرفتم!» مريم خانم گفت: «مگر الان خواب نبودي؟» «چرا خواب بودم!» «خُب پس وضو نداري ! هرکس بخوابد به طوري که نه چيزي ببيند و نه چيزي بشنود، وضويش باطل مي‌شود! ببينم وقتي خواب بودي صداي ما را مي‌شنيدي ؟ »

آخرین محصولات مشاهده شده