درباره‌‌ی درنده تاریکی 2 (2 جلدی)

قلبم طاقت نداشت‏‏، طاقت نداشتم ببينم.... ببينم كه كساني كه برام خيلي عزيزن اين‌طوري دارن زجر مي‌كشن، توانايي ديدن جون دادنشون رو نداشتم، نمي‌تونستم دست رو دست بذارم و ببينم كه نفساي آخرشون رو با درد مي‌كشن. چشم‌هامو بستم، خاطراتي توي ذهنم تداعي شدن، لحظه‌اي كه به جس قول دادم به زندگي برش گردونم، لحظه‌اي كه به ديويد قول دادم پا به پاش با سايا مي‌جنگيم و انتقام مي‌گيريم، قولي كه به آرورا و جان دادم همه همه از پيش چشم‌هام گذشت و چهره اشك‌آلود جس و چهره بي‌جون توي ذهنم نقش بست. نمي‌تونستم نمي‌تونستم... به قيمت از بين رفتن خودم هم كه شده بود نمي‌تونستم روي مرگشون چشم ببندم. به همه خشمي كه توي وجودم مي‌پيچيد غريدم: - قبوله! نيمه تاريك با لبخند چند قدم جلو اومد و گفت: - دقيق بگو... چي قبوله؟ واضح و شمرده شمرده و مصمم گفتم: - من.... تورو... نيمه تاريك وجودم رو...مي‌پذيرم! من... باهات .... يكي مي‌شم!

آخرین محصولات مشاهده شده