درباره‌‌ی باغ ملی (مجموعه داستان)

... توي همين خيال بودم كه يك نفر از ميان درخت‌ها بيرون آمد، ايستاد، خودش را تكان داد، دو دستش را به دو طرف باز كرد، خميازه كشيد و تا مرا ديد بر و بر نگاهم كرد. پالتوي بلند خاكستري رنگي تنش بود كه يك آستين نداشت. رفت كنار حوض ايستاد. بعد خم شد چيزي برداشت و پرت كرد طرف درخت‌ها. طرف درخت‌ها يك كلاغ پريد هوا و چند بال نزده، افتاد زمين و همان‌طور كه بال چپش را مي‌كشيد زمين، رفت ميان درخت‌ها...

آخرین محصولات مشاهده شده