درباره‌‌ی اسب‌ها اسب‌ها از کنار یکدیگر

«ملک پروان. اگر نتوانم خط و خبریاز ثری برایش ببرم می‌میرد. و اگر ملک بمیرد، دق کند نمی دانم من سر و کارم به چه روزگاری بیفتد! کم کمش این است که گوروگم می‌شوم از این عالم اگر تو لجن جوی نفله نشوم. پس اگر راهی به‌گمانت می‌رسد کاری بکن. من خیالت را از بابت ذوالقدر راحت کردم. آن ‌یکی دیگرم پیداش می‌کنم، پیداش می‌کنیم. گفتی اسمش چی بود؟» کریما گفت که مهم نیست؛ «نشد هم نشد!» و چندی گذشت تا بگوید «این هم زنده بودی ماست. به یکدیگر می‌رسیم و از کنار هم می‌گذریم. یادی ـ چیز از خودمان در دیگری باقی نمی‌گذاریم؛ و هرکدام به محض گذر از کنار شانه‌ی هم در پاشنه‌ پای دیگری گم می‌شویم؛ چه اهمیتی دارد! مرحب جنم خوبی بود، خیلی فکری‌اش می‌شوم. نگرانم حیف شده‌ باشد با آن بی‌باکی که داشت.»

آخرین محصولات مشاهده شده